خیابان جزیره
به خانه می رفت
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
- مادرش پرسید -
دعوا کردی باز؟
- پدرش گفت -
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
آن لحظه
آن لحظه
که دست های جوانم
در روشنایی روز
گل باران ِ سلامُ تبریکات ِ دوستان ِ نیمه رفیقم می گذشت
دلم
سایه ای بود ایستاده در سرما
که شال کهنه اش را
گره می زد
زبانِ گُل ها
پدرم می گوید:کتاب!
ومادرم می گوید:دعا!
ومن خوب می دانم
که زیباترین تعریف خدارا
فقط می توان از زبانِ گُل ها شنید.....